امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره
محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

امیر علی من

تولد خاموش کردن شمع ۹ امیرعلی

سلام هشتم فروردین ۹۸ تولد نه سالگی امیرعلی را با فامیل مادری جشن گرفتیم . یه سورپرایز عالی . امیرعلی را صبح فرستادیم سرکار با پدرش بعدازظهر هم رفت خونه خاله عشرت . وقتی اومد تو از تعجب مونده بود چی بگه . خیلی خوش گذشت . ۱۲۰ ساله بشی پسر قشنگم...
23 فروردين 1398

یاد بابا حاجی مهربون

سلام خیلی وقته که چیزی ننوشتم و خیلی اتفاقات تو این مدت افتاد که از همه بدترش از دست دادن باباحاجی بود . باباحاجی خیلی مهربون بود و امبرعلی را خیلی دوست داشت . خرداد 93 قلعه حسن صباح    ...
5 آبان 1395

اولین حس زیبای نماز

سلام  همیشه امیر علی با بابارضا یا باباحاجی نماز می خوند . گوشی من که برنامه بادصبا را داره اذان ها را اعلام می کنه . اذان صبح را که می گه بیشتر موقع ها منو بیدار می کنه مامان پاشو نمازتو بخون . اما اذان صبح امروز منو بیدار کرده پاشو من می خوام نماز بخونم رفت و مثلا وضو گرفت و ایستاد با من نماز بخونه . نماز که تموم شد پرسید چرا بابا یه جور دیگه نماز می خونه گفتم یعنی چی؟ می گه بابا بیشتر می نشست . فهمیدم منظورش تعداد رکعت های نماز است براش کل نماز ها را توضیح دادم تا دوباره رفته خوابیده . خدایا بابت این نعمتی که به ما دادی شکرت .
27 فروردين 1394

نوروز 93

  سلام می خوام خیلی کوچیک از خاطرات نوروز 93 امیر علی بنویسم . امسال از دوم فروردین از قزوین شروع کردیم چهرم رفیتیم کاشان تا ششم رفتیم یزد هشتم که روز تولد جوجو بود رفتیم کرمان و نهم تا سیزدهم هم قشم بودیم . چهاردهم شیراز و پانزدهم صبح برگشتیم خانه . بعضی از عکس های جالب این مسافرت امیرعلی را ببینیم :  علاقه به حیوانات و نترسیدن از آنها :   کاشان :    باغ فین کاشان (علاقه به آب و آب بازی)  خانه تاریخی عباسی کاشان :    میدان امیر چخماق یزد :     مسجد جامع یزد و رو نمایی از پرده کعبه که در سال 1345 توسط پادشاه عربستان به ایران هدیه داده شده بود :  ...
17 فروردين 1393

حرف های امیر علی

امشب امیر علی خودش می خواد بگه و من براش بنویسم : قصه مگو بگو . یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هی کس نبود . یه دونه پسر بود که یه دونه میوه کوچولو را برداشته بود . میوه را گذاشت سر جاش رفت تیرکمان برداشت .تیر تیر کمان را زد به زمین . تیر کمان را هم برد سر جاش داد به مامانش بعد رفت بازی کرد .  بعدش رفت کتابش را رنگ کرد کتابش را هم برد گذاشت سر جاش و بازی کرد و بعدش هیچی .... خوابش گرفته رفت تو رخت خوابش بخوابه . شب به خیر
29 دی 1392